بنام خالق يكتا خدا را كنم من يك قصه ابتدا را
رفيقان بشنويد يك داستاني اگر فكرش كني حيران بموني
شنيدم اين از قول بزرگان كه افتاد يك مرض بر كل بلدان
بدي تاريخ هزار سيصدش رفت اضافه بود سي و دگر هفت
بدي درد بدي خيلي خطرناك تنقل كرد زودي خاك خاك
از سمت لار تا اطراف جهرم بشد شل بني آدم دگر گم
گراش و مللچه ، خنج و سده هم دو ثلث از جنس بشد كم
تمام گوده بار هر شهر و هر ده بلوك و بيدشهر و باغ و مژده
بخرد ، پيشور ، كرمسته و خور گلار و دشتي ، ده پشت و آبشور
جناح ، بستك و كوخرد و لاور و بيخ اشكنان جمله سراسر
صدوپنجاه نفر يك شب بمردند و اين در شهر بستك جان سپردند
بغار كهن مي ريختند فراوان بسي چاه پر شد از جسم انسان
بسي مادر كه اندوه پسر خورد بسي طفل رضيع كه مادرش مرد
يتيمان بي پدر مادر بماندند بسي زنها بي شوهر بماندند
عجب درد گران بي دوا بود همه بر جان خود را مبتلا بود
كسي بر حال يكديگر نبودي همه بر جان خود افسرده بودي
نبود يك خانه خالي از اين درد دهات و شهر و كوهستان گذر كرد
ز بعد وصف درد و شرح بسيار بگويم نام خود با مسكن و كار
محمد احمد عبدالله نام است به انصاري فاميلم تمام است
معلم كار من و ساكنم خور و پنجاه و دو سال است عمر مزبور
سلام بي حد و صلوات بسيار به روح شاه دين سالار اخيار